نوشته های خودم

حرف و نوشته های خودم

خسته کوفته بعد از جر وا جر کردن صفخات نیازمندی روزنامه، سوار تاکسی شدم و بیخیال شروع کردم به بازی کردن با موبایلم. راننده تاکسی شروع به حرف زدن با گوشیش کرد، منم بی اختیار بعد از تموم شدن صحبتش  الکی گوشیم رو بردم سمت گوشم و به قولی فیک کال درست کردم، و شروع کردم با مخاطب خیالیم صحبت کردن. همین جوری حرف زدیم،  مخاطب خیالی از من طلبکار بود، بعد از چند دقیقه دعوای خیالی تلفن قطع کردم. راننده پرسید "چک داشتید" من که از کار خودم جا خورده بودم، با مکس گفتم "اره "  سریع جواب داد "ایشاالله که پر میشه " من که از توجه راننده غریبه خوشم اومده بود در جوابش گفتم "حتما این مشکل ها تو بازار پیش میاد  ما خیلی به همین آقا که اینجوری شاخ شده الان کمک کرده بودیم حتی یبار چکش رو 1 ماه عقب انداختیم  حالا به خاطر دو روز میخواد برگشت بزنه" ، واقعا از قدرت فل بداهه گوییم شگفت زده شده بودم !!  که پرسید شغلتون چیه؟ ، در جوابش گفتم " مغازه ... " اما قبل از اینکه بگم مغازه چی، طی یه حرکت خود جوش یه فیک کار دیگه ، ایندفعه شریکم تو مغازه بود که ظاهرا مخاطب خیالیم یا همون طلبکاره زنگ زده بود به اون و اون رو تهدید کرده بود، من هم کلی شریک خیالیم رو پشت تلفن دلداری دادم که کاری نمی کنه دو روز مشکلی نیست اگه برگشت هم زده به جهنم  با یه چک آدم بد بخت نمیشه از این دست مزخرفات " واقعا داشتم  لذت می بردم، تا حالا نقدر مهم نبودم !!   گوشی رو قطع کردم "ببخشید فربان زیاد حرف زدم " ،"اخیار دارید  راحت باشید "  ادامه دادم "مغازه کامپیوتری کلیه خدمات کامپیوتری رو انجام میدیم به خاطر اشوب بازار چند وقته فروش به شدت کم شده  ما رو به دردسر انداخنه " راننده شروع کرد به گفتن و نصحیت کردن بهتر چک و پر کنید و برگشت نخوره بهتر هست و این حرف ها واقعا نفهمیدم چرا ما در تمام طول سفر درون شهری که داشتم حس می کردم ادم مهمی شدم و برای خودم کسی هستم  . صحبتم را جدی با راننده ادامه می دادم؛ من از مشکلات بازار می کفتم، اون از خرابی ماشین و گرونی لاستیک !!   حس می کردم یه عصو فعال این جامعه مریض شدم ، چه حس خوبی بود؛ واقعا سفر لذت بخشی بود. و با پیاده شدن و متعاقبا  بستن در ماشین  همه اون افکار مهم بودن و عضویت هم بسته شد، و برگشتم به زندگی کسالت باره یه نواخت خودم. زنگ تفریخ لذت بخشی بود فارغ از همه مشکلات و بد بختیایی که دارم کاشی همینحوری مسیر ادامه داشت

اس ام اس اومد

فردا چیکاره ای  علاف ؟؟

جواب

یونی دارم اما حسش رو نه    

 

این داستان ها رو خیلی وقته که نوشتم باز هم هست کم کم میزارم تو سایت 

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط Shadow walker| |


Power By: LoxBlog.Com