نوشته های خودم

حرف و نوشته های خودم

خیلی دوست داشتم رو در رو بهت بگم خب میدونی اما انقدر این کار عنت عن بازی در میاره که نشد بریم بیرون 

نوشته شده در دو شنبه 30 دی 1396برچسب:,ساعت 20:32 توسط Shadow walker| |

حالم خیلی بده خوبی جوابت این بود که میدونم کجا وایسادم و دیگه دچار توهمات نیستم 

نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1396برچسب:,ساعت 17:9 توسط Shadow walker| |

هیچ وقت فکر نمیکردم اینجوری جواب بدی من تو این ۳ ماه که تقریبا این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم  همیشه ته دلم یه چیزی میگفت بهت میگه آره چرا بگه نه  یعنی ؛یعنی جمله که گقتی نمیتونم بهش همینحوری بگم نه یعنی خب چی رو هم تو میدونی هم من و اصلا دوست ندارم راجبش صحبت کنم 

 

زمان میبره تا بتونم یکم این جوابی که دادی رو با خودم حلش کنم من نگران این بودم همیشه که عامل این جداییی من باشم واقعا نگران بودم همش خودم سرزنش میکردم اما الان بعد از این مدت تقریبا رفتار هام و اتفاق هایی که افتاده نشون داد که چقدر دوست داشتم دوباره باهم باشیم و حالا که خواستگاری کردم ازت یعنی چی یعنی من هسستم 

 

 

حالا دیگه بقیه اش با تو

نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1396برچسب:,ساعت 16:57 توسط Shadow walker| |

جوابت هرچی هست و تلگرام بگو چون اون موقع خونه هستم و نمی تونم راحت تلفنی صحبت کنم 

میخواستم بزارم رو در رو بهت بگم اما انقدر دیر شد که خودم نتونستم تحمل کنم 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1396برچسب:,ساعت 20:38 توسط Shadow walker| |

من هرگز وقتی داشتم اینجا رو کادو تولد میدادم هیچ وقت فکر نمیکردم این وبلاگ انقدر تاثیر گزار باشه تو زندگیم

 

 

اون شب هم تو مهمونی آقای دولتی نا خودآگاه و حال کردی گفت خواست درونیم رو:)))))))))

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1396برچسب:,ساعت 20:34 توسط Shadow walker| |

خب حالا که قراره اینجا بهت بگم بزن بریم.

 

بزار در این آخرین پست از یکم عقب تر شروع کنیم وقتی از تو میدون آزادی بودیم و الکی ول میچرخیدیم خوش بودیم خودم و خودت واقعا هیچی تو مخمون نداشتیم جز اینکه چجوری یکم بیشتر پیش هم باشیم البته غیر اون مواردی که الکی توش میکردی و من تهت فشار بودم از طرف خونه که زودتر برگردم اون جا اوضاع یکم بحرانی میشد  یا اتوبوس های اسلامشهر چه فکری میکردیم که دوتایی تو قسمت مرد ها میشستیم چی بودیم خیلی شاخ بودیم مثلا ؟؟ یا مغز تعطیل؟  انگار دارم از میلیون ها سال قبل  می نویسم  یا اون ستاره لبنان که رفتیم چقدر خودم و کشتم تا بوست کنم نشد هر کاری کردم  تا اینکه یهو وسط نا کجا آباد سوفلا وسط دود اتوبوس ها  میگن عقل نباشه جان در عذاب یعنی من  یا اون شاندیز های که میرفتیم مثل خرس میخوردیم  تا بترکیم چقدر ما این نهجل و متر کردیم تک تک کاشی هاشو کد ملی دادیم انقدر بالا پایینش کردیم. میدونی چی از همه بیشتر برای من مونده یعنی چیزی که هنوز هنوز هنوز دقیق یادمه بدون هیچ کسری  اون شب بارونی تو میدون صنعت  اون شب عجب شبی بود یکی از معدود لحظاتی که دیدم فقط خودم و خودتیم بدون هیچ اتری از دنیایی بیرون بارون باعث شده بود از همه جا قطع بشیم یا اون تایمی که تو تاکسی دستات رو گرفته بودم از ترس اگر یادت باشه چقدر بچه بودم که ترسیده بودم ولی چقدر حس خوبی بود. من با همه این ها  خوبم واقعا خوبم عملیات شنبه رو هم وافعا بهش علاقه دارم یعنی جز تاپ تن من هست. من خیلی خوشحالم که این ها اتفاقات زمان بچگی یا جونی من هستن چون خیلی ها درگیر مسایل دیگری بودن ولی من تونستم عمق دار بودن بودن با یک نفر رو بفهمم با همه  اشکالش و مشکلات وو دعواهاش و دیگه هم نشد که اونجوری بشه یعنی اون معنی اون عمق اون احساس دیگر تکرار نشد  شاید چون سایه تو روی همه اش افتاده بود روی کلش و سایه ات انقدر قوی بود که من دارم الان اینو منویسم من هنوز دوستت دارم  یعنی از فکرم بیرون نمیری  یعنی کلا تو مخمی یعنی تو تصورات منی یعنی هنوز شعر میتونم بگم وقتی بهت فکر میکنم و ظاهرا هنوز میتونم بنویسم وقتی بهت فکر میکنم  من شاید دوتا داستان کوتاه انگلیسی نوشتم اون اول که به خودم ثابت کنم بی تو هم میتونم بنویسم ولی وقتی دقیق ببینیش بازم نتیجه فکر کردن به تو  تو واقعا خطرناک ترین موجود دنیایی  چون چنان گیر میندازی و مخ ادم رو خودت قفل میکنی  که نمیشه فرار کرد دیگه و حالا الان که دارم اینو مینویسم میدونم از زندگی چی میخوام . میخوام که  خارج از کشور دکترا بگیرم  کتاب داستان و شعر رو رمان بنویسم بتونم  آزادانه هرچی نوشتم رو چاپ کنم میخوام  بوک خودم رو باز کنم سایت  براش بزنم رو برای همشون تلاش کنم من این ها رو میخوام من اهدافم این هاست و فکر میکنم با تو و با کمک تو خیلی راحتر میتونم به همه این ها برسم و ازت میخوام با من باشی و به عنوان بهترین دوستم و بهترین رفیقم و به عنوان مشاورم توسرمایه گزاری هام به عنوان  همکارم تو نوشتن مطالبم  به عنوان همکارم و به عنوان همراهم با من باشی من میخوام تو به عنوان همسرم کنارم باشی؟

 

اگر باشی و بیایی و با من باشی هر مشکلی میره کنار 

میخوام برم از ایران با من بیا

میخوام کتاب بنویسم شعرام و تکمیل کنم با من بخونشون

میخوام ایده های کاری خودم رو راه بندازم مشاورم باش

میخوام همکارم تو کار هایی که راه می اندازم باشی

میخوام دستیار دانشجویی دکترا من باشی

میخوام همیشه باشی  

قبول میکنی ؟؟؟؟

نوشته شده در دو شنبه 4 دی 1396برچسب:,ساعت 20:33 توسط Shadow walker| |

واقعا این  یه مقداری سخته که من نتونستم بهت بگم  تو تنها کسی بودی که من راحت همه حرفام رو بهش میگفتم البته اینم بگم وقتی با خودت مشکل داشتم یه مقداری سخت باهات حرف زدن ولی خب  شاید هم این باز یه مشکلی که من باهات دارم و برای همون سخته حرف زدن باهات در موردش حتی من وقتی این آخری دانشگاه هم بودی نشد بگم دوست داشتم اونجا رو در رو بهت توضیح بدم اما خب نشد

نمیدونم تهشوووووووو مخم پوکید 

نوشته شده در دو شنبه 29 آذر 1396برچسب:,ساعت 20:31 توسط Shadow walker| |

این وبلاگ تقریبا هرجا گیر کردم کمکم بوده واقعا قابل ستایشه

نوشته شده در دو شنبه 21 آذر 1396برچسب:,ساعت 1:21 توسط Shadow walker| |

دیدمت این بار ولی باز جرعت اینکه بهت بگم رو نداشتم باید بگم بهت ولی نمیدونم چرا دستم هم به نوشتنش نمیره  یاد اون روز افتادم که تو نهجل خیس آب شدیم  وقتی داشتیم رو تاب بازی میکردیم چقدر همه چی ساده بود و چقدر ما سخت گرفتیم  یعنی حس میکنم و ایم خاصیت زندگی.

در لحظه سخت میگیریم اما وقتی لحظه عبور میکنه  رد میشه بعدا میفهمیم که چقدر سهل بوده و ما نفهمیدیم پس همین الان هم میتونیم بگیم الان موقعیت آسونیه و ما نباید سخت بگیریم پس اسون بگیریم

نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1396برچسب:,ساعت 1:13 توسط Shadow walker| |

باز اومد تو سایت و محو نوشته های قدیمیم شدم  چه مخی دارم من باز باید شروع کنم به نوشتن فکر کنم این کاری که براش به دنیا اومدم اومدم شعر بگم م  داستان بنویسم عاشق تو باشم و بمیرم

نوشته شده در دو شنبه 18 آذر 1396برچسب:,ساعت 1:12 توسط Shadow walker| |

تقریبا قبل از مهمونی فرزانه بود که به فکرش افتاده بودم و میخواستم یه کارایی بکنم  اضلا مهمونی فرزانه رو گرفتم که بتونم تو مهمونی یه کاری کنم یه چیزی بگم که دیدی حال اوضاع منو از حال رفتم  نشد که بگم دقیقا چی شده 

نوشته شده در دو شنبه 15 آذر 1396برچسب:,ساعت 1:1 توسط Shadow walker| |

-          سلام

-          چه سلامی چه علیکی میدونی چند وقته اینجا نیومدی ؟

-          میدونم شرمنده ام اما میدونی عاشق نوشتنم  مینویسیم چون نوشتن رو دوست دارم وقتی فکرم و میریزم رو کیبورد، کیبورد هیچ موقع کج فهمی نکرده هیچ موقع سانسور نکرده و همه رو تمام کمال نوشته چرا ننوشتم یا اینکه بهتر بگم چرا اینجا ننوشتم این چند مدت برای این بود که حس میکردم متن های این وبلاگ یه معنی پشتشون هست یه هدفی دارند انقدر ارزش پشت هر متنش بود که نمیشد الکی و بدون یه انرژی خوب اینجا دست به قلم شد و الان اومدم تا خود سنجی کنم چون شایعه شده من نمیتونم دیگه یا بلد نیستم یا خنده ام میگیره موقع نوشتن یا موقع خالی کردن افکارم. یک سال خورده ای هست که نتونستم اونطور که باید شعر بگم یا چیزی بنویسم  نوشتم اینجا ننوشتم خواستید بیا نشونت میدم

-          یعنی نوشته های الان هست که جدید باشند ؟

-          بله هست خیلی هم هست ولی خب هدف دیگه ای داشت مثلا داستان سعید که الان تا فصل اول نوشتم یا اون کتاب بی سر ته اینگلیسی که سریع نوشتمش

-          خب پس امشب اومدی که بشکنی این چله ننوشتن رو ؟

-          اره یه جورایی اومدم تا قبل سال نو 96 یه چیزایی بگم  مطلبی که باید بگم اینه که اسفند همیشه ماجراجویانه بوده برام یعنی اتفاق های کمی نیوفتاده توش و حسم اینه که اسفند ماه خوبیه که الان تقریبا در انتهای اون هستیم چیزی که میخوام بگم اینه که هیچکس به اندازه یه نفر نتونسته روی من تاثیر گذار باشه همون یه نفری که می تونه من رو دیوانه کنه  یعنی اگر بخوام  دقیق بگم دیوانه  به معنای واقعی یعنی میتونه من رو به هر طرفی میکیشه

-          منظورت از دیوانه چیه ؟

-          ببین یعنی خوب یعنی بد دیوانه بد داریم که مخم میترکه از دستش و دیوانه خوب که زهنم قفل میشه روش کلا فقط اون میاد جلوی چشمام میاد. کاری میتونه بکنه منو دیوانه خودش کنه بعد فکرم بسته میشه و همه اش میشه اون .این نه اینکه جدید باشه همیشه بوده جزو یکی از ویژگی هاش محسوب میشه.

-          ویژگی هاش؟؟؟ دیگه چه چیز هایی هست ؟

-          انقدر زیاد هست که نمیشه همه اش و گفت. اینو میگم که میتونم نگاهش کنم و برم داخلش غرق شم توی یه نگاه اون. نگاهی که هیچ جای دنیا نمیشه تجربه کرد هیچکس این نگاه رو نداره مخصوصا وقتی برای چند ثانیه حرفی رد و بدل نمیشه شدت کشش و جاذبه اون ها برای من حدی هست که  در سکوت میتونم محو شم بین اون نگاه. و حالا تصور کن بخنده حتی در حد یه لبخند ساده  بهترین لحظات و میتونم بین اون خنده ها تصور کنم کمتر لحظه ای بهتر از این میتونه باشه و وقتی که میخنده، اخه میدونی خنده هاش بلنده وقتی بلند بلند میخنده انگار با کاردک داره  تمام غم غصه ها رو از ته دلت میریزه بیرون اصلا میدونی بخوام دقیق بگم یه حال خوبی میده بهم حال خوبی که خوبم باش حالی که آرومم باش

-          یعنی نشده که باهاش باشی و خوب نباشید ؟

-          خب چرا. مگه میشه همیشه همه چی اوکی باشه؟؟ .  ما تایم بد هم داشتم وقت هایی که عصبی شدیم از هم نالیدیم یا بد بوده اوضاع  ولی چیزی که هست آرامش بعدش هست. که بعد هر دعوا میومد همیشه اگر دعوایی داشتیم بعدش آرامش داشتیم یه جوری آروم شددیم و واقعا بد ترین حالت برای من وقتی که دعوا باشه و اون آرامش بعدش نیاد اون آشتی بعدش نیاد اونجاست که حالم بد میشه واقعا بد جور کنترل نشونده ای ولی خب  باز بر میگردیم به آرامشی که همیشه بوده و همیشه هست و خواهد بود. آرامشی که ازش میگیرم یکی از فاکتور هایی که من رو گرفته واقعا گرفتارش شدم و چقدر خوشحالم از اینکه همچین منبعی از آرامش و پیدا کردم  

-          یعنی آرامش میده بهت حضورش ؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟

-          آرامش که دقیقا معنی کلمه آرامشه ایشون. میشه بهش برسی و اروم نباشی؟؟ نه امکانش پایینه انگار شبیه آب روی آتیش  کافی با بد ترین حال بهش برسی و در چند قدمی تو باشه و با یک نگاه بهت همه ارامشی که برای آروم شدن بخوای و میده. حالا تصور کن با یک لبخند رو بروت ایستاده باشه وای بهترین لحظه ممکن اون لحظه. تمام میشه اونجا از این لحظه به بعد فقط همون حس خوبه است همون حال خوب.  میخواستی از آرامش برات بگم

-          بله لطفا مگه بازم چیزی برای گفتن هست ؟

-          تا خوده  صبح میتونم برات حرف بزنم . وقتی کنارش هستم و منظورم اینه وقتی در بغل منه وقتی همه اش بین دست های من خلاصه شده همون جاست که زمان برای من ایستاده کل زمان دنیا در همون چند دقیقه است و وقتی کنارشم و خوابیده ام  نمیدونم گرمای خودش یا ناز صدای نفس هاش یا چیزه دیگه چون در اون لحظه از مست مستم از دیونگی تو از عشقت از روحت از خودت وقتی که ازت لبریزم ، توانایی درکش و ندارم فقط میخوام  هر اونچه در اون لحظه هست تا ابد بمونه.

 به قول مولانا که میگه:

 من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه---------------من چند تو را  گفتم کم خور دو سه پیمانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی----------------------جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

 یا وقتی که با انگشت هاش زندگی من رو از نو میکنه. اگر از بهترین ها بخوام بگم وقتی که بی حرکت تو بغلش دراز کشیدم و حرکتی نمیکنم اونم فقط دراز کشیده یا با دستش رو روی بدنم تکون میده یا با انگشتش انگشتم رو لمس میکنه اگر بخوام همه چیز رو با هم بخوام من باید بگم همه چیز از اون بغل و اون  آغوش شروع میشه .زندگی از اون جریان داره و با انرژی اون میشه همه چی رو گرفت. حالا که دارم میگم بزار باز بگم بزار باز خودم و خالی کنم بزار از بوسیدنش بگم از دنیایی نورانی اون لحظه  ها جونت رو میگیره و باز پس میده و هر بار جونتر و سر حال تر

-          این یک معجزه است واقعا بی نظیر میشه در مورد زندگی عادی بگید؟

-          زندگی عادی مثلا وقتی صداش و پشت تلفن میشنوم یا وقتی کنارم تو خیابون راه میره یا وقتی تو ماشین کنارم نشسته یا وقتی گازش میگیرم؟ یا اینکه چقدرعاشق بودنش هستم عاشق همه اش دوست دارم همه اش رو میخوام  وقتی صداش میاد میفهمی هنوز هستی . وقتی کنارت راه میاد و گاه به گاه بغلش میکنی دستتو دورش میندازی و اینکه چقدر دلم تنگ شده برای انیکه تو خیابون دستش رو بگیرم و با من راه بیاد نگاهش کنم بخنده و من تموم بشم در اون لحظه من معتاد خنده هاش شدم و معتاد آرامشش معتاد دستش  معتاد آغوشش من معتاد نفس هاش شدم معتاد بودنش من معتادم و ترکی براش وجود نداره

-          و سوال بعدی اینکه .....

-          جواب دیگه ای هم وجود نداره من دوسش دارم و من عاشقشم  بودم و خواهم بود و برای این هیچ پایانی وجود نداره   

 

و این دو بیت سعدی

 

ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم------------------------------------وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر----------------------------------ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 اسفند 1395برچسب:,ساعت 4:28 توسط Shadow walker| |

میترسم از روزی که نیستی 
میترسم از روزی نباشی

میتوسم تنهاشمو عاشق نباشی
 میترسم تنها بری و جام بزاری

میترسم بی تو باشم دنیام تموم شه
میترسم  راه بد برم  قلبم تباه شه

ترسیدم و تنها شدم این اصل قصه است
قصه هرچه  بود و شد جای تو خالی است

قصه بی تو طعمش سیاه و تلخه
فصه بی تو رنگ بویی نگرفته

هرچه بود هست قصه تموم شد
سهم ما از این یه قصه قوصه های نا تموم شد

 میترسم تا اخر عمرم تو این زندان بمونم
میترسم تا همیشه همین جا ها بمونم

همین جا های سرد بی هوا
همین جا های تنگ بی صدا

من و اینجا یه جور تضاده ؟ 
حتی اینجا از من دلزده

من اگر اینجا بمونم مرگ خاموش صدام
حتی نفس اینجا کشیدن برام سم تمامه

رفتن شد ارزومو پا هام بستس
همه افکارم بیرون قفس اما در بستس

من اینجا گیرکردم ارام مردم
مرگ یا زندگی دیگه فرقی نداره

وقتی پای برای رفتن یاری نداره

نوشته شده در سه شنبه 5 اسفند 1393برچسب:,ساعت 1:31 توسط Shadow walker| |

  A special world for you and me
A special bond one cannot see
It wraps us up in its cocoon
And holds us fiercely in its womb.


  Its fingers spread like fine spun gold
Gently nestling us to the fold
Like silken thread it holds
us fast Bonds like this are meant to last

.  And though at times a thread may break
A new one forms in its wake
To bind us closer and keep us strong
In a special world, where we belong

نوشته شده در سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,ساعت 10:26 توسط Shadow walker| |

یک روز آفتابی یک اسمون آبی  همه  زندگی تو دست های ماست 
این دروغی  بیشتر نیست چطور زندگی در دست های ماست.  وقتی  نمی توانی  یک دقیقه جلو تر رو کشف رمز کنی، واقعا سخت است همه چیز سخت است ،همه چی در جریان است و عده ای ادای آن را در می آورند  که همه چیز تحت کنترل آنها است. وقتی می گویی درمانده هستی  جواب میگیری که راهی پیدا کن و درمانده نباش این نسخه قدیمی چرک و نخ نما.ولی نمی گویند چطور آن "راه" را پیداکنی .آیا آنها که خود  این نسخه را می پیچند درمانده نیستند؟به راستی که چرا  .آنها خود نیز درمانده اند و نمی توانند برای درماندگی خود راهی بیابند،  و فرق آدم های اینجاست عده ای توانسته اند  این را مخفی کنند و عده ای نه  . فرق نمی کند cls  سوار باشی یا پیکان 57 ،مهندسی برق از شریف داشته باشی یا دیپلم ردی باشی . تو در مانده ای  و درمانده خواهی ماند    و همه یکسان و به یک اندازه درمانده  هستند و فرق در میزان توانایی اسنان برای مخفی نگاه داشتن آن است.  و این زندگی ماست درمانده در درماندگی اش  و اگر بگوی اینها ساخته زهنی مریض است  تو خود توانسته ای بر درماندگی خود کنترل داشته باشی و آن را مخفی کنی و اگر این را قبول داری بر ضعف خود اشراف داری پس بکوش تا مثل دسته اول آن را مخفی کنی .انسان ها به راستی درمانده اند و خود را خوشبخت مینامند و برای آن از اسامی مانند آرامش  امنیت و عشق و دیگر اسامی استفاده می کنند اما انها نیز در مانده اند  چرا این نشده اند یا چرا آن نشده است  و یا خود را بدبخت می دانند و از مشکلات خود می نالند و تا ابد در آن غلط میزنند..شاید این مساواتی که مذهبی ها از ان دم میزنند همین جا باشد  مساوات در درماندگی افراد در زندگی . و عاجز ماندن آنها از پیدا کردن  هدفی عالی برای زندگی"این فرصت ناب که هر روح فقط یک باراز ان برخوردار هستند". از عظمت زندگی مشخص است برای هر روح هدفی عالی و جداگانه وجود دارد اما اندک افرادی  هستند که با آن دسترسی پیدا کرده باشند و باقی در درماندگی که با آن زاده شده اند شناور هستند  خواه می خواهد آن را کنترل و مخفی کرده باشند  خواه از کنترل آنها خارج شده باشد  

نوشته شده در شنبه 8 شهريور 1393برچسب:درماندگی,زندگی,روح,عظمت,هدف ,عشق ,آرامش,ساعت 20:48 توسط Shadow walker| |

وقتی کسی نفمهد  من را  اهمیتی ندارد کسی نخواند یا نخواهد که بخواند یا نخواهد که  متوجه نشود  من برای  خودم می نویسم و باور دارم برای خودم می نویسم نه برای دیده شدن

نوشته شده در چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:,ساعت 17:33 توسط Shadow walker| |

نگاه من به نیمکت پارک است. به همان نیمکتی که هیچ وقت برای ما تکراری نشد ، نیمکتی که به ما عادت داشت. ولی حیف که الان زیر باران  تنهاست،  باران را دوست داشت ،باران با ما برایش تعریف شده بود.  نیکت به تنهایی عادت ندارد، مثل من  مثل من  که تنهایی، باران را نخواهم فهمید.  باید از تو پرسید، از تو آموخت، چطور یک را شیفته و با تنهایی غریبه و سپس وی را با تنهایی تنها بگذاری.  باید از تو پرسید چطور به بی احساس باران حس کرد.

نوشته شده در چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:,ساعت 17:25 توسط Shadow walker| |

به جرات می توانم بگویم  دوستی ندارم و منظورم از این رفاقت هایی واقعی است ، کسی که بتوانم  در مواقعه اظطرار روی آن حساب کنم  واقعا چرا اینگونه شد آیا همه اینگونه اند  چرا هیچکدام  از دوستان کودیکی  تا الان که 25 سال  زمین را برای االیش تنگتر کرده ام  با من نمانده اند  و دوستان دبیرستان و محل کار هستند اما فقط در فیسبوک  آنها مجاز از دوست هستند و هیچدام عین واقعی نیستند

نوشته شده در سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:,ساعت 10:1 توسط Shadow walker| |

اصلا فکر نمی کردم  داستان من اینگونه باشد . همیشه تصور می کردم در یک روز سر پاییز در خیابانی بلند و پر از برگ های افتاده نارنجی، که درختان آن در انتها به هم میرسند عاشق شوم .من فقط از نکنار میز او  گذشتم  ، مشغول خنده و صحبت با دوستانی از طیف خودش بود. یک به ده شرطمی بندم  حتی من را هم ندیده بود، اما من خوب او را دیدم از مدل لباس و ان کفش های زیبا و مارک دارش و اللخصوص آن نوشیندنی در دستش، یک بچه هم می تواند حدس بزند که چقدر پول دار باید باشند، بله مشخص بود از بچه پولدار های شهر است همان های که خانه ای با حیات پشتی ،پارکینگ مجزا واستخر اخصاصی دارند. حتما اجدادش از همان دوک های خر مایه انگلیسی بوده که به اینجا محاجرت کرده اند . من مانده ام اجداد من که بوده اند ؟؟ حتما  نوکر همان دوک اشراف زاده  این دیگر سئوال ندارد.در حال خنده و صحبت کردن بود  به نظر می رسید خوشحال است، حتما با کسی دوست است  ،خیلی شیک و شهری از همان هایی که راهنده شخصی دارند و صبح روزنامه می خوانند . اصلا مگر میشود دختری اینچنینی در این حد مستقل با آدمی بی کلاس مثل من دوست شود ؟ مادرم همیشه می گوید در طبقه و فرهنگ خودت باش  با بالای ها نپر انها تور ا جدی نخواند گرفت و ارزشی جز وسیله برای مورد تمخسر قرار گرفتن برای آنها نیستی .راست هم می گوید این خانم ، من را به راننده خودش هم معرفی نمی کند  چه برسد به انکه با خودش ..... . 

نوشته شده در دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:,ساعت 1:22 توسط Shadow walker| |

از در گذشتم، حتی جرات به عقب برگشتن و نگاه کردن رو هم نداشتم ،هنوز دقیق نفهمیده بودم چه کاری کردم، هنوز تو شک و تردید انجامش بودم. اما یه چیزی رو می دونستم تنها راه حل بود، سردم بود  احساس می کردم ضعف دارم دست هام میلرزید ، هیچ کس متوجه حال زار من و کاری کرده بودم نبود، آروم به سمت ماشین رفتم دسگیره ماشین رو گرفتم که باز کنم همه در خونی شد،  با دستمال سریع پاک کردم، احساس خفگی داستم، نفسم بالا نمی اومد ،عرق کرده بودم، اما دیگه تموم شده بود هرکاری می کردم سویچ در رو نمی تونستم  جا کنم سویچ رو با عصبانیت به پنجره کوبونئم   نا خود آگاه گریه ام گرفت  در پس تمام اون تردید ها آشوفتگی های وحست ها فقط یک چیز رو می دونستم که جز این راهی نداشتم

نوشته شده در یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:,ساعت 1:19 توسط Shadow walker| |

در خانه را باز کرد، وارد شد. آشوفته بود اما می دانستم کار را تمام کرده و من و اون برای همیشه برای هم خواهیم بود چه حس زیبایی

-نشد، شاید دیگه دوستنش نداشته باشم اما اون مادر....

- شاید؟ شاید؟  تو به من قول دادی برای همیشه با برای من باشی فقط  چی شد پس؟

-اره شاید چون شاید هنوز دوستش داشته باشم اون مادر بچه های منه اصلا می دونی چی تو بازنده ای این جنگ سختی

- خدا حافظ  

نوشته شده در چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:27 توسط Shadow walker| |

من از ارزو هاییم دست نمی کشم آنها تنها دلیل زنده بودن من هستند ترجیح میدم زود بمیرم اما آروزو هایم بروارده باشند تا دراز زندگی کنم و در حسرت آنها

من می روم من به سمت آنها حرکت می کنم  و روزی که مثل روز برام روشن هست به دستشان می آورم  راه ادامه دارد و من از راه دست نمی کشم به هر قیمتی  

نوشته شده در دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:10 توسط Shadow walker| |

 رستگاری در نیمه شب 

 

نمایان شدن راه پرده برداری از نسخه جدید دستگاه GPS   دو چراغ روشن با نو بالا  تایلو با راهنمایی از نزدیکترین پمپ بنزین هماهنگی رسیدن به ایستگاه و حرکت با آخرین اتوبوس و .....

 

مساوی میشود با 

 

رستگاری در نیمه شب 

 

نوشته شده در دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,ساعت 4:4 توسط Shadow walker| |

 خاطرات خوب باید نوشته بشند تا در خاطر بماند 

خاطرات بد فقط باید خواسته بشوند آنوقت همیشه در خاطرند با یاد داستن آنها فقط یک تصمیم شخصیست 

نوشته شده در یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,ساعت 18:44 توسط Shadow walker| |

تنهایی بعضی اوقات بهترین  میشه وقتی عالم و آدم و همه رو دور  می زنی  و زیر بارون یه سیگار روشن میشه تویی خودته همه افکار و مشکلاتی  که فقط خودت و خودت  می فهمی نه هیچ کس دیگه ای تو دنیا   و چه حس خوبی داره مرور حسی که  همه از درکش عاجز هستند  

نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 20:28 توسط Shadow walker| |

""اهان درسته همون گوشه است بگیرش اه  در رفت بگیرش اهان ببنیمش ای بابا لهش کردی چرا""

 

خوشبختی  بعضی اوقات درست مثل یه پروانه میمونه خودش میاد تو خانه و تو دنبالش م یکنی و گالی پس از اینکه گرفتیش تو دستات لهش می کنی  

نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 20:23 توسط Shadow walker| |

 من به خواننده احتیاجی ندارم 

متن ی که باید خوانده شود خوانده خواهد  شد  

در زمانی که از آن به عنوان یک شاهکار یاد شود 

 

پ.ن :یکی از  آرمان هام اینه یک کتاب خفن بنویسم اما بعد از مرگ من  همه متوجه شاهکار بودنش بشن واقعا آرزویی زیبایی 

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 9:47 توسط Shadow walker| |

 حس سفید نویسی در تاریک ترین روز هفته، برای به دست  آوردن حس مثبت در  منفی ترین وقت ممکن. من این کاره نیستم، من قشنگ نمی نویسم. من کاغذ سیاه ای دارم از اراجیف.  بیا تموم کنیم این شوخیه مسخره  رو. نه من به درد تو می خورم ، من به درد هیچکس نمی خورم. من فقط به درد نوشتن می خورم. به درد شر ور نویسی  من  تاریکم و  تاریک می نویسیم تو نوری و روشنایی  هر دو  با هم مثل نیم سایه ایم به درد هیچ چیزی نمی خوریم و هیچکس درک نخواهد کرد عشق زییای تاریکی به نور را   

نوشته شده در چهار شنبه 21 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:51 توسط Shadow walker| |

من و تو با همیم 
چرا باید از چیزی بترسیم 

من و تو با همیم 
برای همه دنیا بسیم 

 

 

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:13 توسط Shadow walker| |

 شب تاربک ماه رو داره 

اما من ماه رو نمی خوام  

من خورشید وجودت رو می خوام  برای دل تاریک خودم 

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:34 توسط Shadow walker| |


Power By: LoxBlog.Com